¦
Posted by
David
at
Tuesday, March 31, 2009
Labels: تحصیل خارج از کشور، خاطرات، دوستی، زندگی در خارج از کشور، شخصی، غربت و دلتنگی، مادر، مهاجرت
Labels: تحصیل خارج از کشور، خاطرات، دوستی، زندگی در خارج از کشور، شخصی، غربت و دلتنگی، مادر، مهاجرت
سلام
میدونم که نباید زیاد از چیزای بد بنویسم اما چه کنم که اینجا همش چیزهای بد برای ما اتفاق می افته !
دیروز با دوستم رفتیم رستوران و جای همه دوستان رو هم خالی کردیم .
خلاصه رفتیم رستوران و به سفارش این دوستمون که اهل مالدیو هم هست ، یک غذای اصیل سریلانکایی سفارش دادیم و شروع کردیم به خوردن !
همون حین خوردن بود که کاملا دگرگون شدم و از چشم و بینی من آب میومد .
منم هر طوری بود این غذای بسیار تند رو تموم کردم و اومدم خونه !
حالا مگه این سردرد ما رو ول میکرد !!
تا شب که سردرد داشتم و این سردرد مارو جر داد :دی
بعد هم تا صبح گلاب به روتون حالت تهوع و استفراغ و سردرد مرگ بار !
خلاصه اینکه امروز دانشگاه نرفتم و تا حدود 5 بعد از ظهر حالم خراب بود تا اینکه یواش یواش از حدود 5 دیگه حالم رو به بهبود رفت و الان نسبتا بهترم .
اما این تنهایی بد دردیه ها ! خیلی بد دردیه !
یه روزی من قدر چیزهایی رو که داشتم ، ندونستم .
قدر مامان و خانواده مهربونمو . حالا تو این غربت حتی یکی نیست که وقتی مریش میشم یه لیوان آب بده دستم . دیگه پرستاری و دارو دادن جای خودش ! مامان ، عاشقتم . نه به خاطر اینکه حالا که تو سختی افتادم فدرتو بدونم بلکه به خاطر اینکه حالا فهمیدم که عشق خالص و واقعی معنیش چیه !
میدونید ، هر کسی یه طوریه و من جوری هستم که نمیتونم بدون عشق باشم .
یعنی اینکه دیگه به سنی رسیدم که این نیاز دوست داشتن و دوست داشته شدن داره تمام وجودمو میگیره .
کاش میتونستم تغییراتی در گذشته بدم ! اما حیف که نمیشه !
زندگی پیچیده است و ما آدمها هم هر روز پیچیده ترش میکنیم و تفاله امروز رو برای فرداها باقی میگذاریم !
بیچاره نسل های بعد !
میدونم که نباید زیاد از چیزای بد بنویسم اما چه کنم که اینجا همش چیزهای بد برای ما اتفاق می افته !
دیروز با دوستم رفتیم رستوران و جای همه دوستان رو هم خالی کردیم .
خلاصه رفتیم رستوران و به سفارش این دوستمون که اهل مالدیو هم هست ، یک غذای اصیل سریلانکایی سفارش دادیم و شروع کردیم به خوردن !
همون حین خوردن بود که کاملا دگرگون شدم و از چشم و بینی من آب میومد .
منم هر طوری بود این غذای بسیار تند رو تموم کردم و اومدم خونه !
حالا مگه این سردرد ما رو ول میکرد !!
تا شب که سردرد داشتم و این سردرد مارو جر داد :دی
بعد هم تا صبح گلاب به روتون حالت تهوع و استفراغ و سردرد مرگ بار !
خلاصه اینکه امروز دانشگاه نرفتم و تا حدود 5 بعد از ظهر حالم خراب بود تا اینکه یواش یواش از حدود 5 دیگه حالم رو به بهبود رفت و الان نسبتا بهترم .
اما این تنهایی بد دردیه ها ! خیلی بد دردیه !
یه روزی من قدر چیزهایی رو که داشتم ، ندونستم .
قدر مامان و خانواده مهربونمو . حالا تو این غربت حتی یکی نیست که وقتی مریش میشم یه لیوان آب بده دستم . دیگه پرستاری و دارو دادن جای خودش ! مامان ، عاشقتم . نه به خاطر اینکه حالا که تو سختی افتادم فدرتو بدونم بلکه به خاطر اینکه حالا فهمیدم که عشق خالص و واقعی معنیش چیه !
میدونید ، هر کسی یه طوریه و من جوری هستم که نمیتونم بدون عشق باشم .
یعنی اینکه دیگه به سنی رسیدم که این نیاز دوست داشتن و دوست داشته شدن داره تمام وجودمو میگیره .
کاش میتونستم تغییراتی در گذشته بدم ! اما حیف که نمیشه !
زندگی پیچیده است و ما آدمها هم هر روز پیچیده ترش میکنیم و تفاله امروز رو برای فرداها باقی میگذاریم !
بیچاره نسل های بعد !
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 نظر:
rlilanka hastid?
man etlati dar mored onja mikham aghe mishe lotfana komakam konid
email vah massanger:
jcyberjay@yahoo.com
Post a Comment